روز 24 مرداد 98 رو نمیتونم تحت هیچ شرایط فراموش کنم.

یادمه پادگان نخبگان که بودم میخواستم از خاطراتم توی وبلاگم بنویسم اما اولین مطلبم بعد از این همه مدت تلخه تلخ.

هنوزم نمیتونم هضمش کنم و این دو روز فقط کارم شده قدم بزنم و فکر کنم و سیگار بکشم.

چقدر رویا داشتم اما فعلا همه باید بایکوت کنم.

روز پنج شنبه با هم قرار داشتیم. دو هفته بود اصلا ارتباط نداشتیم. میدیدم واتس آپ آنلاینه اما جواب منو نمیده. 

کلی ذوق داشتم و همو دیدیم. خیلی منطقی و مثل دو تا تحصیل کرده توافق کردیم جدا بشیم.

این متن رو فقط برای این مینویسم که این روزها یادم باشه. یادم بمونه چندماه قبل از عشق گفتم و رسیدن به هم. الان فقط و فقط یا باید بجنگم تا به اوضاع مالی مناسب برسم و یا قیدش رو بزنم.

خیلی برام سخته اینقدر راحت بگم. میدونم که اشتباه از خودم بود. میدونم من کم گذاشتم. اینقدر غرق در اهداف مزخرف و رفتن شدم که همه چی رو استاپ دادم.

دوست دارم داد بزنم. روی سر پدرم که هیچی برام نذاشت، روی سر مسئول های این مملکت که هیچ کاری برای منه نخبه نکردند، روی سر خانواده عشقم که انتظارات بالا دارند و از همه بیشتر روی سر خودم و کارهایی که نکردم و کارهایی که میتونستم بکنم.

هندزفری و آهنگ و سیگار رفیق منه این روزها...

از بخت بدم توی جمع بچه ها هستم و حوصله شونو ندارم اما دوست ندارم کسی بفهمه ناراحتم. از ضعیف بودن بدم میاد و همیشه میومد.

فقط یه چیز برام مونده و هر روز مدام تکرار میکنم که خدایا تنهام نذار... نذار مهر باطل به عشقمون بخوره...

منه لعنتی حتی نتونستم یه متن خوشگل براش بنویسم الان...

هیچ کاری نتونستم براش بکنم هیچ کاری.. فقط ادعا داشتم و منطق های مزخرف و چرت و پرت...

فکر کردم میتونم جامپ بزنم اما نشد که نشد..

روز پنج شنبه که بهم گفت، من فقط قدم زدم و گریه کردم... تا 1 شب قدم میزدم توی خیابون های زنجان و اشک میریختم و فقط یه چیز از خدا میخواستم که تنهام نذاره.

خدایا تو رو خدا باز هم تنهام نذار... نذار نابود بشم... میدونی که چقدر برام مهمه... هوامو داشته باش