ما یه جاهایی حریف جبر زندگی نمیشیم...

االن که دارم این متن رو مینویسم حالم خیلی عجیبه... خیلی.. یادمه اواخر اسفند 97 یه متن خوشگل نوشتم که عزیزم، سال 98 سال ماست! اما سال 98 سال من شد اواخرش... 

امروز غروب بنا به اتفاقات عجیب و پیچیده با فرشته کات کردم. خیلی حالم عجیبه از طرفی میدونم رابطه ما به جای خاصی نمیرسه اما از طرفی خیلی عذاب وجدان دارم... 

فقط این شعر توی گوشمه:

ما یه جاهایی حریف ، جبر زندگی نمیشیم
دور هم میگشتیم اما تو جهانای موازی/
نرسیدن منطقی بود ، ته این دیوونه بازی/
خوش باشی هرجا که هستی یادتم هرجا که هستم/
من برومم نمیارم که ، چقدر بی تو شکستم/
جنگل از بیرون قشنگه از تو که چندتا درخته/
اینکه محکم باشی اما از درون بخشکی سخته

 

نمیدونم از چی بنویسم... از چی بگم؟ از رابطه خوبم با پریان، از کات با فرشته یا وجدان خودم... فقط دلم گرفته بود... دلم گرفته... دوست نداشتم اخرش این بشه... 

آخرین سکانسمون میشه همون رستوران... آخ آخ...

باورم نمیشه که تموم شده... فقط گریه و اشک...

خودم دلیل گریاهمو نمیدونم.. کات؟ پریا؟ وجدانم؟ کدوم؟

روزهای سختی رو گذروندم... خیلی سخت بدون نبودت... رفتی و ندیدی منو.. که اواخر بعد پذیرش کانادا پیام دادی و تمایل نشون دادی.. چرا؟ چرا اینقدر دیر؟ چرا آخه؟

چرا و چرا و چرا؟

چرا ما قدرت کات رو با وجود اونهمه جنگ روانی نداشتیم؟

چرا الان باید گریه کنیم؟ باید خوشحال باشیم؟ نمیدونم...

نمیدونم چی دارم مینویسم اصلا... هیچ وقت نشوتن اینجا منو اندازه دفتر و قلم تخلیه نکرده..

بیخیالش...

مینویسم که ثبت بشه .. شاید روزی روزگاری این فیلمی که توی ذهنم میچرخه دوباره مرور بشه...

کاش چیزی به اسم عشق وجود نداشت...

بار سنگین و مزخرف بشریت...

عزیزم منو ببخش اگر فرد مناسبت نبودم.. خدا از سر تقصیراتم بگذره... از گناهام بگذره اگر باهات خوب نبودم.. اگر اشتباه هات زیادی داشتم..مرسی که بودی.. مرسی که خاطرات خوش هم کم نداشتیم.. خیلی چیزا ازت یاد گرفتم...

خدانگهدار فرشته مهربون