روزانه آقا برقی

قضاوت ممنوع، لطفا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

بالاخره پذیرش گرفتم!

دیشب ساعت 12 و نیم بامداد (حدودا) برام ایمیل از طرف استاد کانادایی اومد. استادی که تقریبا یک ماه و نیم با هم مکاتبه داشتیم. از ویژن من خوشش اومده بود و دیشب بهم ایمیل زد. فکر کردم باز سوال داره اما بسیار شیک و مجلسی، پذیرش بنده رو صادر کرد!

یعنی من اگر خدا بخواد میتونم از سپتامبر 2020 به کانادا برم!

دیشب که ایمیل رو خوندم هیچ واکنشی نداشتم! به خواهرم گفتم بیا بخون. اون خوند و بغلم کرد و به بابا گفت. هر دو شون خوشحال بودن. 

خودم گیج!

کلا من همیشه قبل رسیدم یه چیزی خیلی درگیرش میشم اما بعدش برام عادی میشه!

دیشب نمیدونستم باید از فرط خوشحالی بال در بیارم و یا بی تفاوت باشم. گریه کنم یا بخندم. سر شده بودم. بی حس! 

اینقدر تلاش کرده بودم برای پذیرش گرفتن که هنگ نکنم. از طرفی اتفاق برای من اینقدر خاص هست که بی تفاوت نباشم!

فقط میگم و گفتم خدایا شکرت. با قدرت میرم جلو. هرچی باشه از میون بر میدارم.

امیدوارم شرایط برام خوش یمن باشه.

امیدوارم همه به ارزوهاشون برسن.

این پست رو به یادگار میذارم تا یادم بمونه چه روزی و چه جوری پذیرش کانادا جور شد. استارت زندگی جدید قبل از سال نو.

هدیه از سمت خدا!

مرسی خداجون

 

۰ نظر
پوپو

حالمان خوب است...بشنو اما باور نکن

دو روز پیش آزمون آیلتس دادم و چقدر در یک ماه اخیر دلم برای نوشتن لک زده بود.. از تحلیل ها و اتفاقات زندگیم... اما دستم به نوشتن نمی آید...

به خاظر هزاران دلایل قید فضای مجازی رو زدم تا با ذهن باز و ازادتری به استقبال آزمون برم... اما نمیشه.. نشد..

این چند روز که از سقوط هواپیما میگذره، خودم رو زدم به اون راه ... گفتم سکوت کن... سکوت کن و فقط بزن برو از اینجا...

اما نمیتونم.. بخدا نمیتونم...

لیست سقوط کرده ها رو دیدم.. 14 تا از دانشگاه آلبرتای کانادا بودند.. دو تا استاد دانشگاه...

بابا به کی بگم اشک و خشم رو... چزا و به چه علت باید زندگیشون به سادگی به فاک بره...

خدایا چه باید کرد... خودم در راه علم خیلی چیزهامو از دست دادم... تاوان زیاد دادم و وقتی خودمو جای اونا میذارم جز گریه هیچی نمیتونم بکنم...

بخدا ساده نیست.. به والله قسم شو آف نیست... به اون کائنات قسم هضمش ساده نیست..

چرا آخه؟ به چه علت؟ یکی توضیح بده.... چرا باید اینقدر تاوان بدیم... تا کجا؟ تا چه روزی؟ یکی بهمون بگه...

بدنامون از غصه سر شده.. بی حس شده...

ای خدای بزرگ....میدونم که تو هم داری به حال ما گریه میکنی... نفرین شدیم... نفرین...

از چی بنویسم؟ از چی؟ وقتی تا گردن توی باتلاق مدفون شدیم... بی کس و کار شدیم همه مون... وقتی اسیر نون به نرخ روز خورها شدیم.. که بابت 100 تومن پول بیشتر جفتک میندازن.... 

ای خدا خودت به همه صبر بده... فقط همین...

 

۰ نظر
پوپو