روزانه آقا برقی

قضاوت ممنوع، لطفا

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چهارشنبه» ثبت شده است

روحت شاد عزیزم

امروز 17 اردیبهشت بود... دقیقا 19 سال هستش که دیگه بینمون نیستی... زمان خیلی زیادیه.. خیلی زیاد.. اون زمان که فوت کردی من کلاس سوم ابتدایی بودم. هیچ وقت نمیتونم اون روزها و لحظات شوم رو از یاد ببرم. دیگه نبودی که بغلت کنم که نازم رو بکشی. متاسفانه هیچ کس و هیچ کس هم نتونست جات رو برام بگیره. هیچ ساپورتی نتونست حتی اندازه نگاه هات برام مفید باشه. افتادم و بلند شدم. از زندگی سیلی خوردم تا یاد بگیرم روی پای خودم وایستم. له شدم و له کردم تا بزرگ بشم.

مادر مهربونم، الان 19 ساله که نیستی. به همین سادگی این زمان گذشت. به تو میبالم که تا بودی با تمام وجود زحمت کشیدی و بدون پارتی و هیچ ساپورتی به مدارج بالای تحصیلی رسیدی. میدونم چقدر سختی کشیدی تا پرستار بشی و اینم میدونم چی شد که پزشک نشدی. بهت میبالم که الان هم بیمارستان آریای رشت برم و به همکارهای بازنشسته نشده ت اسمتو بگم فقط از نیکی ازت یاد میکنن. 

خیلی سریع و مثل برق و باد روزها گذشت. پوپوی تو الان دیگه بزرگ شده و خودت بهت رمیدونی کجاست و در چه حاله...دیشب داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر بودنت زندگیمون رو عوض میکرد. کسی اینو نمیفهمه جز خودم. هیشکی نمیفهمه که اگر بودی من دوبله اون چیزی که هستم میبودم. مهم نیست.. این موقع بهترین جمله اینه که بگیم تقدیر بود و سرنوشت.

متاسفم واسه خودم که توی روزهای شلوغ زندگیم گمت کردم. هرچی که دارم از توست اما نتونستم کوچکترین دین نسبت بهت رو ادا کنم. اینقدر درگیر روزمرگی و اپلای و کار و پول شدم که یادم رفته گاهی بهت سر بزنم. توی سالگردت به یادت باشم. 

هر زمان که اتفاق های مهم زندگیم رو به خاطر روزمرگی فراموش میکنم از خودم متنفر میشم. دوست دارم داد بزنم سر خودم که چرا... چرا و چرا و چرا.. متنفرم از ریتم تند زندگیم. بارها گفتم اینو اما هیچ وقت نتونستم جلوشو بگیرم. متنفرم از زیاده خواهی هایی که منو از چیزهای مهم زندگی دورم میکنه.

مادر مهربونم، نمیدونم چی بهت میتونم بگم که لایقت باشه اما شک ندارم توی دنیای دیگه همو میبینیم. اون زمان میتونیم یه دل سیر نگات کنم. کاش زندگی منم مثل دیوید توی فیلم هوش مصنوعی این فرصت رو داشت تا حتی یک روز پیشم باشی و خاطره سازی کنیم. حیف و حیف که نمیشه. تبدیل شدی به یه رویا برام. رویای قشنگ کودکی. رویای محکم و مهربون. رویایی که بهش میبالم. به اصالتش به هوشش و شرافتش. مرسی که بودی و مرسی که دعات همیشه پشتمه.

 

ببخش که گمت کردم... 

دوستت دارم همیشه تا ابد

۰ نظر
پوپو

خوش باشی هرجا که هستی...

ما یه جاهایی حریف جبر زندگی نمیشیم...

االن که دارم این متن رو مینویسم حالم خیلی عجیبه... خیلی.. یادمه اواخر اسفند 97 یه متن خوشگل نوشتم که عزیزم، سال 98 سال ماست! اما سال 98 سال من شد اواخرش... 

امروز غروب بنا به اتفاقات عجیب و پیچیده با فرشته کات کردم. خیلی حالم عجیبه از طرفی میدونم رابطه ما به جای خاصی نمیرسه اما از طرفی خیلی عذاب وجدان دارم... 

فقط این شعر توی گوشمه:

ما یه جاهایی حریف ، جبر زندگی نمیشیم
دور هم میگشتیم اما تو جهانای موازی/
نرسیدن منطقی بود ، ته این دیوونه بازی/
خوش باشی هرجا که هستی یادتم هرجا که هستم/
من برومم نمیارم که ، چقدر بی تو شکستم/
جنگل از بیرون قشنگه از تو که چندتا درخته/
اینکه محکم باشی اما از درون بخشکی سخته

 

نمیدونم از چی بنویسم... از چی بگم؟ از رابطه خوبم با پریان، از کات با فرشته یا وجدان خودم... فقط دلم گرفته بود... دلم گرفته... دوست نداشتم اخرش این بشه... 

آخرین سکانسمون میشه همون رستوران... آخ آخ...

باورم نمیشه که تموم شده... فقط گریه و اشک...

خودم دلیل گریاهمو نمیدونم.. کات؟ پریا؟ وجدانم؟ کدوم؟

روزهای سختی رو گذروندم... خیلی سخت بدون نبودت... رفتی و ندیدی منو.. که اواخر بعد پذیرش کانادا پیام دادی و تمایل نشون دادی.. چرا؟ چرا اینقدر دیر؟ چرا آخه؟

چرا و چرا و چرا؟

چرا ما قدرت کات رو با وجود اونهمه جنگ روانی نداشتیم؟

چرا الان باید گریه کنیم؟ باید خوشحال باشیم؟ نمیدونم...

نمیدونم چی دارم مینویسم اصلا... هیچ وقت نشوتن اینجا منو اندازه دفتر و قلم تخلیه نکرده..

بیخیالش...

مینویسم که ثبت بشه .. شاید روزی روزگاری این فیلمی که توی ذهنم میچرخه دوباره مرور بشه...

کاش چیزی به اسم عشق وجود نداشت...

بار سنگین و مزخرف بشریت...

عزیزم منو ببخش اگر فرد مناسبت نبودم.. خدا از سر تقصیراتم بگذره... از گناهام بگذره اگر باهات خوب نبودم.. اگر اشتباه هات زیادی داشتم..مرسی که بودی.. مرسی که خاطرات خوش هم کم نداشتیم.. خیلی چیزا ازت یاد گرفتم...

خدانگهدار فرشته مهربون

۱ نظر
پوپو

آزمون استخدامی شرکت های خصوصی

این پست رو باید همون دوشنبه که آزمون فنی و مهندسی بود مینوشم اما از بس سطح استرس این روزهام بالاست (بعدا میگم چرا) الان یهو وسط ویرایش یه کتاب، وقت کردم بنویسم.

من حائز سهیمه یا جایزه شهید تهرانی مقدم از بنیاد ملی نخبگان شدم و میتونم در شرکت های دانش بنیان شروع به کار کنم. از طرفی برای اینکه این وسط اپلای، یهو نشه برم، در inre هم ثبت نام کردم که آزمون جذب برای شرکت های خصوصی و دانش بنیان هستش.

کلا این ازمون رو جدی نگرفته بودم اما خواستم تا انتها پای 70 تومن واریزی وایستم!! :)

ازمون من روز وشنبه بود! کلا در سطح کنکور و وقت هم کاملا کم (یعنی نیاز بود مثل کنکور تیز و سریع باشیم). در کل اواخر ازمون که جدودا سه ساعتی شد، حس بدی داشتم. واقعا گفتم حیف وقت زبان خوندم رو سوزوندم بابت این ازمون!

اخه من با این سن! و اتمام درس و تحصیلات و برای جذب باید ازمون بدم!!!!

لامصبا رزومه برای همین مواقع س!!

مصاحبه شغلی برای همینه!

طرف از کشور X برای MIT و کمبریج با صرفا مصاحبه (اسکایپی یا حضوری) و ارسال رزومه و ریز نمرات پذیرش میگیره بعد ملت برای پیدا کردن شغل با حقوق قانون کار در شرکت های خصوصی باید ازمون کنکور بدن؟!

یعنی کسی بخواد جذب بشه باید مثل کنکور تست مدار و ماشین و... بزنه تا مثلا در شغل های برق کار پیدا کنه!

اینم در نظر بگیریم که اغلب افراد متقاضی این ازمون در حال حاضر شرایط خیلی نرمالی ندارند! همه مثل من پشت لپ تاپ نیستند که! ملت میشناسم زن و بچه داره و شغل قبلی از دست داده و دل به این ازمون بسته! 

داستان داریما!

از هواشی (حواشی!) بگذریم، منم خدا بخواد یک سری به جنوب شرق آسیا در دی ماه برای پاره ای تحقیقات خواهم داشت و مدت یک سال سکنی میگزینم! کشور و دانشگاهش بماند سکرت چون اینجا همه چی مبهمه :)

 

۱ نظر
پوپو

دلم پره اما بیخیالش

امروز هم دلم خیلی گرفته.. مثل روزهای قبل و هر روز... اینقدر اینجا از غم و منفی های زندگیم نوشتم که حد نداره.. اما چون میدونم واسه کسی جز خودم مهم نیست، مینویسم. مینویسم تا برای خودم و خودم و صرفا خودم به یادگار بمونه.

از روزی که عشقم گذاشته رفته خیلی حال و روز خوبی ندارم. خیلی از روزها توی خلوت خودم گریه میکنم و دوست دارم داد بزنم. روز تولد منتظر بودم که بهم تبریک بگه اما بین اون همه استوری و تبریک و هدیه... تبریکی ازش نگرفتم.. دپرس بودم.. بهش گفتم اما خب حیف!

روزهام با غم میگذره.. تا لاالن هیچ دختری نتونسته جاش رو برام پر کنه... خیلی دلم براش تنگه خیلی...

دلم خیلی پره این روزها که به ساعت ها راه رفتن و گریه و سیگار نیاز دارم. هیشکی غم منو ندیده اما خب توی عالم خودم نمیشه همیشه تحمل کرد.

دلم پره که شرایط مالی خانوادگی مناسبی ندارم تا میتونستم برم جلو، از اینکه فکر رفتنم و هنوز کارهام جور نشده، از اینکه روزمرگی هام رو با زبان و پارتی های مخدر میگذرونم، از اسم نخبگی متنفرم، از اینکه پیری و فرتوت شدن عزیز و آقاجون رو میبینم و نمیتونم براشون کاری بکنم، دلم زا این پره که سالگرد مادرجون نتونستم برم چون خیلی های توی جمع رابطشون با من خوب نبود، دلم پره که لامصب مادرم نیست که کنار و یاورم باشه...

دلم از زمین و زمان پره اما کی امیت میده... کی جز خودم؟

خودمم و این فضای مجازی که هیشکی جز خودم حقایق رو نمیبینه...

جدیدا از جمع های شلوغ هم خوشم نمیاد... دور همی و پارتی هم برام شده مخدر تا چندساعت دور از همه چی باشم.. دیوونه باشم و قید تمام چیزها رو بزنم.

دوست داشتم میتونستم عشق های زندگیم رو همیشه کنارم داشته باشم.. کاش میشد کاش...

بیخیالش مهم نیست. مهم نیست. توکلم فقط به خداست...به اوستا کریم که نمیدونم منو میبینه و لایق کمک میدونه یا نه... خودش خبر دلمو داره...

شمایی که داری میخونی.. ببخش خیلی غمگین و منفی بود. یک هیچ به نفع تو!

۰ نظر
پوپو

دعایی از ته دل...

امشب آخرین شب قدره... یادمه دوران دبیرستان و قبلش، این سه شب رو جوشن کبیر میخوندم. تند تند و واقعا خسته میشدم اما اعتقاد داشتم که کل گناه هام پاک میشه.

چندسالی میشه که نمیدونم اسمش رو چی بذارم و چرا، این شبها هم غرق در کار و زندگی میگذرونم.

یه جمله هستش که میگه در این شب ها هر دعایی بکنی، براورده میشه. اصلا با بعد مذهبیش کاری ندارم، اما میدونم هرکس آرزوهاش زنده باشه، بهش میرسه.

خدا میدونه چی توی دلم میگذره و این روزها چقدر استرس دارم. امیدوارم خودش کمک کنه. از جار زدن ارزوم لذت نمیبرم و دوست ندارم بنویسم و در اینده بخونم اما میدونم چه کاری تا اخر عمرم برام لذت بخشه. امیدوارم خدا، کاینات و هر آنچه که در زندگانی ما دخیله، کمک کنه به مراد دلم برسم.

اینقدر بعد دوران ارشد درگیر سربازی و کارهای بی محتوا شدم، که حس پوچی میکنم! دلم لک زده برای کار و پروژه علمی توپ! 

خدایا امیدوارم ک از سر تقصیرات من بگذری. گناه فقط نگاه و زبون بد نیست، هدر دادن بیهوده وقت و زمان هم گناهه از نظر من. خودت کمک کن انسانی بهتر بشم. خودت از دلم خبر داری، دستمو مثل همیشه بگیر.

خیلی مخلصم خداجون

۱ نظر
پوپو

مبارکت باشه!

خیلی اتفاقی رفتم تا داخل فیس بوک پیچ  خاک خورده خودمو ببینم... وسط هیاهوی ایمل زدن و هزارتا فکر دیگه... اون گوشه سمت چپ برای قسمت چت... اسمت رو دیدم: مهسا...

روی چتمون کلیک کردم و خوندم! واسم یه جوری بود چون رابطه ای نداشتیم و کل کل بود!

اما یه عکس منو برد اون دوران قدیم... دختر ازدواج کردی! مبارکت باشه خانم دکتر. فکر کنم الان درست تموم شده چون 2015 گفتی دو سال مونده!

با حساب تاریخ اون عکس یعنی اردیبهشت پارسال ازدواج کردی... مبارکت باشه و خوشبخت بشی :)

یادش بخیر بچه دبیرستانی بودیم و تلفنی با هم میحرفیدیم! چت یاهو میکردیم!

یه بار یادمه برای اولین بار توی عمرم، دوم دبیرستان بودم، تا 3:30 یا 4 صبح بیدار بودم و حرفیدیم. تو توی اتاقت من توی آشپرخونه. الکی جلوم جزوه فیزیک باز بود کسی بیدار شد و چک کرد بگم درس میخونم!!

دوران جالبی بود. بچه بازی بود بیشتر تا عشق واقعی. از تو چه پنهون یه بار گفتیم بای، منم جوگیر گریه کردم خلوت خودم فکر میکردم عاشق شدم !

یادمه کنکور دادم و برق قبول شدم گفتی دیگه ما رو تحویل نمیگیری...خیلی خوب یادمه رفته بودی مالزی و بهم زنگ زدی! یهو دیدم شماره 0096 افتاده توی گوشیم منم خب سنم زیاد نبود!

یه سوتی باحال هم یادمه. تو خب اوضاعتون خوب بود، پدر و مادر پزشک بودن. گفتی دو روز بابام مرخصی داره و میریم مشهد، منم گفتم یه روز رفته فقط و یه روز برگشت! گفتی با هواپیما قراره بریما! منم کلی سرخ شدم!

نمیتونم بگم دوران بد یا اشتباه یا هرچی. چون شیرین بود.

مبارکت باشه عروس خانم. امیدوارم به ارزوهای قشنگت با آقای دکتر برسی :)

۱ نظر
پوپو

آخرین لحظات 97

کم کم آخرین لحظات سال 97 هم سپری میکنم. در این لحظات مثل همه آدم ها دعاهای کلیشه و البته مهم سلامتی، شادی و موفقیت برای خودم و همه افراد دارم.

مهمترین اتفاقی که برام توی سال جددی می تونه رخ بده اتمام سربازی و خروج از کشور هستش. حداقل خروج از خونه فعلی کمترین حد توقع من از کائنات و خداوند هستش.

خدا کمک کنه بتونم مفید باشم و شاد و ستون!

به امید 98 پر از شادی و موفقیت برای همه :)

۰ نظر
پوپو

ارون شوارتز (سوارتز)

همین الان پادکست ارون شواترز رو از کانال چنل بی با گفتار عالی علی بندری گوش دادم. این پادکست ۱۴۴ دقیقه بود و طبیعتا چنین زمانی رو نمیتونم در یک وعده صرف کنم و در چند شب تونستم تموم کنم. 

موضوع پادکست زندگی پسر اینترنتی به اسم ارون شوارتز هستش که دلیل گوش دادن به این روایت هم این شخصیت بود. وقتی عنوان پادکست رو دیدم و با شوارتز آشنا شدم گفتم: اوه! چرا نمیشناختمش! 

یه جوون ایده آل گرا و باهوش که در سن کم کلی افتخار برنامه نویسی داشت. راستش الان دنبال معرفی ایشون نیستم چون یه سرچ ساده اطلاعات وسیعی میده فقط یه سوال بزرگ. ارون الان متاسفانه زنده نیست و خودکشی کرده اونم در اوج جوونی! در واقع چوب ایده آل گرایی برای تغییر دنیا رو خورد. ایشون معتقد بود باید اینترنت آزاد باشه و اطلاعات و مقالات بصورت آزاد دسترس همه باشه. دولت آمریکا و شرکت ها قاعدتا همسو نبودند چون کلی ضرر رخ میداد. 

ارون شوارتز مبارزات و کمپین زیادی برای دسترسی آزاد کاربران به تمام مقالات علمی و اسناد ترتیب داد. به باقی ماجرا که چطور دستگیر و دادگاهی شد کاری ندارم.

سوال بزرگ برای من اینه: واقعا اطلاعات آزاد باید باشه؟ شاید بدیهی جوابش اره هستش اما واقعا برای دنیا مفیده؟ خودم همیشه اینجور فکر کردم و با استارت پادکست گفتم بعله! باید باشه! 

اما الان که پادکست تموم شد حس کردم استاپ! واقعا مفیده برای بشریت!؟ بعد سرنوشت افرادی که کارهای علمی میکنند چی میشه؟ چون ساپورت مالی برای شرکت های واست ارایه اطلاعات نیست. البته نمیشه منکر شد که سرعت گسترش علم شدید میشه.

حس الانم نه موافق هستش و نه مخالف! واقعا جوابش رو نمیدونم... نیاز به فکر بیشتر دارم و شاید پست های آتی! 



بریده ای از یک خبر از زبان خانواده ارون: 

آرون تعهدات عمیقی به عدالت اجتماعی داشته و زندگی وی بر اساس آن تعریف می‌شده است. آرون وسیله‌ای برای شکست لایحه سانسور اینترنتی بود و برای یک سیستم سیاسی بازتر و دموکراتیک تر در آمریکا مبارزه می‌کرد. وی از مهارتهای بی نظیر خود به عنوان برنامه نویس و متخصص فناوری نه برای پول درآوردن بلکه برای ایجاد جهانی عادلانه‌تر استفاده کرد. رگ آرون سوارتز یک تراژدی شخصی نیست. وی قربانی سیستم عدالت کیفری رعب آور آمریکا شده است.

۰ نظر
پوپو

با انرژی باش!

آدم اگر بی انرژی و منفی باشه، حکم زنبور بی عسل داره!

منفی باشیم هیچ کاری پیش نمیره...

زندگی سخته؟ قطعا سخته! برای همه و در همه حای دنیا...

ما باید ریلکس و با تمرکز بریم جلو...

پ.ن: حرف های به خود! پوپو بشنووووو

۰ نظر
پوپو

آخرش چی میشه؟

از امروز و این پست دیگه روز شمار نمیزنم... چه کار عبثی بود!! 

فکرم همچنان مشغول و به قول عشق جان بی قراری دارم! پذیرش دانشگاه  UM مالزی رو دارم اما هنوز مدرک آزاد نکردم و زبان نگرفتم. راستش میخوام ارشد دوباره بخونم چون پول آزادسازی مدرک ها رو ندارم. کارشناسی هم ورودی ما گرون شده اما با پولی که از سربازی نخبگان میگیرم میشه جورش کرد.

از غر زدن متنفرم با اینکه انجامش میدم اما خب گاهی به آدم فشار میاد. امیدوارم یه روزی که این مطلب رو میخونم از ته دل بخندم!

امروز زبان خوب خوندم. به زودی باید امتحان بدم. مقاله اخرم هم داخل سایت متافوتبال انلاین شد. 

خدا خودش کمک کنه...

۰ نظر
پوپو