روزانه آقا برقی

قضاوت ممنوع، لطفا

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

خوش باشی هرجا که هستی...

ما یه جاهایی حریف جبر زندگی نمیشیم...

االن که دارم این متن رو مینویسم حالم خیلی عجیبه... خیلی.. یادمه اواخر اسفند 97 یه متن خوشگل نوشتم که عزیزم، سال 98 سال ماست! اما سال 98 سال من شد اواخرش... 

امروز غروب بنا به اتفاقات عجیب و پیچیده با فرشته کات کردم. خیلی حالم عجیبه از طرفی میدونم رابطه ما به جای خاصی نمیرسه اما از طرفی خیلی عذاب وجدان دارم... 

فقط این شعر توی گوشمه:

ما یه جاهایی حریف ، جبر زندگی نمیشیم
دور هم میگشتیم اما تو جهانای موازی/
نرسیدن منطقی بود ، ته این دیوونه بازی/
خوش باشی هرجا که هستی یادتم هرجا که هستم/
من برومم نمیارم که ، چقدر بی تو شکستم/
جنگل از بیرون قشنگه از تو که چندتا درخته/
اینکه محکم باشی اما از درون بخشکی سخته

 

نمیدونم از چی بنویسم... از چی بگم؟ از رابطه خوبم با پریان، از کات با فرشته یا وجدان خودم... فقط دلم گرفته بود... دلم گرفته... دوست نداشتم اخرش این بشه... 

آخرین سکانسمون میشه همون رستوران... آخ آخ...

باورم نمیشه که تموم شده... فقط گریه و اشک...

خودم دلیل گریاهمو نمیدونم.. کات؟ پریا؟ وجدانم؟ کدوم؟

روزهای سختی رو گذروندم... خیلی سخت بدون نبودت... رفتی و ندیدی منو.. که اواخر بعد پذیرش کانادا پیام دادی و تمایل نشون دادی.. چرا؟ چرا اینقدر دیر؟ چرا آخه؟

چرا و چرا و چرا؟

چرا ما قدرت کات رو با وجود اونهمه جنگ روانی نداشتیم؟

چرا الان باید گریه کنیم؟ باید خوشحال باشیم؟ نمیدونم...

نمیدونم چی دارم مینویسم اصلا... هیچ وقت نشوتن اینجا منو اندازه دفتر و قلم تخلیه نکرده..

بیخیالش...

مینویسم که ثبت بشه .. شاید روزی روزگاری این فیلمی که توی ذهنم میچرخه دوباره مرور بشه...

کاش چیزی به اسم عشق وجود نداشت...

بار سنگین و مزخرف بشریت...

عزیزم منو ببخش اگر فرد مناسبت نبودم.. خدا از سر تقصیراتم بگذره... از گناهام بگذره اگر باهات خوب نبودم.. اگر اشتباه هات زیادی داشتم..مرسی که بودی.. مرسی که خاطرات خوش هم کم نداشتیم.. خیلی چیزا ازت یاد گرفتم...

خدانگهدار فرشته مهربون

۱ نظر
پوپو

خط پایان 98

الان که دارم ین متن رو مینویسم کمتر از 7 ساعت به لحظه تحویل سال 99 مونده... متفاوت ترین سال و عید برای خیلی از ما!

سال 98 یه کابوس به تمام معنا بود... هیچ جوره نمیشه تحلیل و هضمش کرد... واقعا و بدون هیچ عینک بدبینی، سالی پر از اتفاقات منفی بود... آخزش هم گره خورد با کرونا!

برای من سال 98 شروع معمولی و با استرس داشت. استرس اتمام سربازی...

آموزشی نخبگان با تمام سختی هاش دیدگاه منو واقعا وسعت داد... با کلی ادم متفاوت و باحال و نخبه آشنا شدم...

بعدش سختی ها شروع شد... کار و اخرش انصراف و نشستن برای آیلتس..

زمانی که آیلنس میخوندم پذیرش خاصی نداشتم جز یکی دوتا از آسیا.. ناامید و پر از استرس...

بعد آزمون، مشغول به کار شدم... روحیه م بهتر شد.. امیدم بیشتر شد... بهمن ماه بود..

اپلای و همچنان ایمیل زدن...در نهایت ورق برگست!

خدا توی هفته آخر اسفند به من هدیه داد! پذیرش کانادا! چیزی که توی 98 فکرش رو نمیکردم!

نه اینکه حق خودم نمیدونستم... نه! به خاطر استرس بالا، راه اشتباه و خیلی عوامل دیگه...

98 یه خاطره بسیار بد هم برام داشت... جدا شدن من و کسی که واقعا دوسش داشتم... هنوز هم پا در هواییم

در کل سال 98 عجیب بود... هم برای من.. هم ایران!

جایی که الان هستم واقعا یک ماه پیش تصورش رو نمیکردم...شغل مناسب، روحیه خوب، آشنا شدن با یه دختر خوب جدید، پذیرش کانادا!

بعد اینکه پذیرش گرفتم، خیلی اتفاقی تبلتم رو باز کردم... دیدم اون بالا به عنوان ریمایندر نوشتم:به قدرت خدا ایمان دارم و میدونم رباتیک پذیرش میگریم!

و آخرش آنچه باید میشد شد!

امروز برنامه های یکسال آینده رو نوشتم... با قدرت میخوام سال 99 رو شروع کنم.. با انرژی مثبت... با ثروت... با رباتیک تا انتهای عمر!

خدایا از تو ممنونم که همیشه در آخرین لحظات نا امیدی دستم رو گرفتی.. پای قولم هستم.. با قدرت به سمت رویاهام میرم.. خودت یاورم باش... به توکل نام اعظمت

سال نو با تمام وجود مبارک!

۰ نظر
پوپو

فیلم هوش مصنوعی (2001)

الان ساعت 2:15 بامداد سومین یکشنبه از اسفندماه 98 هستش که فیلم هوش مصنوعی یا AI از کارگردان مشهور اسپیلبرگ رو دیدم. به شدت تحت تاثیر موضوع این فیلم قرار گرفتم. سالها پیش، زمانی که بچه بودم این فیلم رو در حد چند دقیقه از صدا و سیما دیده بودم اما اینبار فرق داشت. در سکوت شب و تنهایی با فراغ خاطر از تعطیلی کار و قرنطینه کرونا، این فیلم رو نه تنها دیدم بلکه با دقیقه دقیقه اون همزاد پنداری کردم.

به ساختار فیلم و اشکالات فنی و یا نقاط قوت اون کاری ندارم چون متخصص نیستم. تحلیل این فیلم زیبا از توان و حوصله و دانش من خارجه و بسیار سایت های معتبر که این کار رو کردن.

این فیلم در دسته علمی و تخیلی قرار میگیره اما به نظر من یک فیلم کاملا علمی و پیشگویانه س. حقایقی گفته شده که نمیدونم تا چه حد اما به نظر من به واقعیت های اینده بشریت نزدیکه. ساختن رباتی که عشق و احساس رو درک کنه. چیزی که در حال حاضر دانش بشریت به دنبال اون هستش.

من عاشق رباتیک و هوش مصنوعی هستم اما برای اولین بار ذهنم به چالش کشیده شد. آخر داستان ما چیه؟ آخر داستان ارتقای هوش ربات ها چیه؟ به کجا قراره برسیم؟ ساخت ربات هایی که میتونن عشق بورزن یه ظلم در حق اوناست. اینکه در نهایت به دست ما نابود بشن با اینکه درکی از دنیا و احساسات دارند هم اوج ستم و ظلمه.

عشق ربات کودک این فیلم (که بسیار طبیعی و زیبا ایفای نقش کرد) به مادر خودش یکی از زیباترین احساسات رو به تصویر کشید. پیوند داستان فیلم با پینوکیو و اینکه روزی تبدیل به انسان واقعی بشه هم به شدت به جذابیت فیلم اضافه کرد.

به نظرم فیلم در چند نقطه اوج داشت. یکی از قسمت ها جدایی مادر و بچه ربات (دیوید) هستش که التماس میکنه که این کار در حقش انجام نشه. در جایی دیگه، جو به ربات میگه که انسان ها تو رو دوست ندارند، فقط بابت خدماتی که بهشون میدی تو رو نگه میدارند مثل من که ....

دیوید چند قرن در زیر برف و یخ منتظر فرشته مهربون موند تا اون رو تبدیل به یه انسان وافعی کنه. توی داستان، فرجام انسان ها با عصر یخبندان هستش. همینطور سکانس پایانی که دیوید به کمک موجودات فضایی، مادرش رو (به کمک موی سرش) برای تنها 24 ساعت زنده میکنه. خودم بارها از زمانی که مادرم رو از دست دادم به این قضیه فکر کردم که فقط یک روز دوباره ببینمش. فقط یک روز... قطعا اون روز بهترین روز زندگی من میشه... هونطور که دیوید شادترین روز زندگیش بود... در کنار مادرش به خواب فرو رفت...این سکانس ها رو نمیتونم فراموش کنم چون ذهن و دل خودم هم سالها به اون فکر کرده....

نمیدونم سرنوشت ربات ها و هوش مصنوعی به کجا میرسه اما در غلیانات احساسی بعد از دیدن این فیلم، فقط دوست دارم که فارغ از هیاهوی این دنیا یادبگیرم هر لحظه عشق بورزم. جایی که موجود فضایی به دیوید میگه، تفاوت انسان ها با دیگر موجودات هستی، عشق و احساسات اونا هستش...

چقدر برام هوش مصنوعی و رباتیک بی معنا شد... یک لحظه همه چی فرو ریخت... اخر داستان قراره چی بشه؟ کاش میشد تمام احساسات الانم رو تایپ کنم و ضبط... حیف که نمیشه... باز هم سوال تکراری، آخر داستان ما چی میشه؟

خدایا خودت کمک کن عاشق تر باشیم... 

جمله تکراری دیوید:I Love you Mom

 

۰ نظر
پوپو

شب نوشت عروسی

خیلی اتفاقی داشتم پیامک های گوشی قبل خودم رو پاک میکردم (بعد از مدتها روشن کرده بودم)، به یک پیام بر خوردم. پیامی که شب عروسی محمد در شهریور ماه برای خودم تایپ کرده بودم. از جنس پیام خوشم اومد. دوست دارم برای خودم در این وبلاگ به یادگار بمونه. حس اون شب رو یادمه. اینکه بعد آموزشی باشی و کار درست و حسابی نداری، عشقت هم گذاشته رفته و هنوز اکسپت دکترا هم نداری...

پیام این بود:

"ببین دقیقا اینقدر بریز و بپاش کرده که ذهن تو و امثال تو رو نابود کنه. تو رو بکشونه به قهقرا! افسرده ت کنه. بخدا دلیل همینه. تنها کاری که باید بکنی اینه که پا ندی بهش. اگر پا بدی باختی. نابود میشی. میری لای باقالی ها. پس دایورت کن و به خودت و توانایی هات اعتماد کن. تو طلایی نه این... اگر باباش نبود داشت غاز میچروند. پس به خدای بزرگ اعتماد داشته باش و مقاوم باش و بخند به این ابله ها. به این فکر کن خودت برسی به زندگی لاکچری و از سایه خانواده بدبخت و بیشعورت بپری. همین بس. پس قوی باش. اون BMW بیرون در اینده نزدیک واسه خودته. نگران نباش. پس بخند لطفا لطفا لطفا. اگر نخندی یعنی ضعیفی و به دیگران اجازه میدی تو رو با پول بسنجند. پس نکن این کار رو. شا باش پسر. تو پوپویی. یونیک و خاص! "

۰ نظر
پوپو

دلم پره اما بیخیالش

امروز هم دلم خیلی گرفته.. مثل روزهای قبل و هر روز... اینقدر اینجا از غم و منفی های زندگیم نوشتم که حد نداره.. اما چون میدونم واسه کسی جز خودم مهم نیست، مینویسم. مینویسم تا برای خودم و خودم و صرفا خودم به یادگار بمونه.

از روزی که عشقم گذاشته رفته خیلی حال و روز خوبی ندارم. خیلی از روزها توی خلوت خودم گریه میکنم و دوست دارم داد بزنم. روز تولد منتظر بودم که بهم تبریک بگه اما بین اون همه استوری و تبریک و هدیه... تبریکی ازش نگرفتم.. دپرس بودم.. بهش گفتم اما خب حیف!

روزهام با غم میگذره.. تا لاالن هیچ دختری نتونسته جاش رو برام پر کنه... خیلی دلم براش تنگه خیلی...

دلم خیلی پره این روزها که به ساعت ها راه رفتن و گریه و سیگار نیاز دارم. هیشکی غم منو ندیده اما خب توی عالم خودم نمیشه همیشه تحمل کرد.

دلم پره که شرایط مالی خانوادگی مناسبی ندارم تا میتونستم برم جلو، از اینکه فکر رفتنم و هنوز کارهام جور نشده، از اینکه روزمرگی هام رو با زبان و پارتی های مخدر میگذرونم، از اسم نخبگی متنفرم، از اینکه پیری و فرتوت شدن عزیز و آقاجون رو میبینم و نمیتونم براشون کاری بکنم، دلم زا این پره که سالگرد مادرجون نتونستم برم چون خیلی های توی جمع رابطشون با من خوب نبود، دلم پره که لامصب مادرم نیست که کنار و یاورم باشه...

دلم از زمین و زمان پره اما کی امیت میده... کی جز خودم؟

خودمم و این فضای مجازی که هیشکی جز خودم حقایق رو نمیبینه...

جدیدا از جمع های شلوغ هم خوشم نمیاد... دور همی و پارتی هم برام شده مخدر تا چندساعت دور از همه چی باشم.. دیوونه باشم و قید تمام چیزها رو بزنم.

دوست داشتم میتونستم عشق های زندگیم رو همیشه کنارم داشته باشم.. کاش میشد کاش...

بیخیالش مهم نیست. مهم نیست. توکلم فقط به خداست...به اوستا کریم که نمیدونم منو میبینه و لایق کمک میدونه یا نه... خودش خبر دلمو داره...

شمایی که داری میخونی.. ببخش خیلی غمگین و منفی بود. یک هیچ به نفع تو!

۰ نظر
پوپو

عشقم رفت و رفت و رفت

روز 24 مرداد 98 رو نمیتونم تحت هیچ شرایط فراموش کنم.

یادمه پادگان نخبگان که بودم میخواستم از خاطراتم توی وبلاگم بنویسم اما اولین مطلبم بعد از این همه مدت تلخه تلخ.

هنوزم نمیتونم هضمش کنم و این دو روز فقط کارم شده قدم بزنم و فکر کنم و سیگار بکشم.

چقدر رویا داشتم اما فعلا همه باید بایکوت کنم.

روز پنج شنبه با هم قرار داشتیم. دو هفته بود اصلا ارتباط نداشتیم. میدیدم واتس آپ آنلاینه اما جواب منو نمیده. 

کلی ذوق داشتم و همو دیدیم. خیلی منطقی و مثل دو تا تحصیل کرده توافق کردیم جدا بشیم.

این متن رو فقط برای این مینویسم که این روزها یادم باشه. یادم بمونه چندماه قبل از عشق گفتم و رسیدن به هم. الان فقط و فقط یا باید بجنگم تا به اوضاع مالی مناسب برسم و یا قیدش رو بزنم.

خیلی برام سخته اینقدر راحت بگم. میدونم که اشتباه از خودم بود. میدونم من کم گذاشتم. اینقدر غرق در اهداف مزخرف و رفتن شدم که همه چی رو استاپ دادم.

دوست دارم داد بزنم. روی سر پدرم که هیچی برام نذاشت، روی سر مسئول های این مملکت که هیچ کاری برای منه نخبه نکردند، روی سر خانواده عشقم که انتظارات بالا دارند و از همه بیشتر روی سر خودم و کارهایی که نکردم و کارهایی که میتونستم بکنم.

هندزفری و آهنگ و سیگار رفیق منه این روزها...

از بخت بدم توی جمع بچه ها هستم و حوصله شونو ندارم اما دوست ندارم کسی بفهمه ناراحتم. از ضعیف بودن بدم میاد و همیشه میومد.

فقط یه چیز برام مونده و هر روز مدام تکرار میکنم که خدایا تنهام نذار... نذار مهر باطل به عشقمون بخوره...

منه لعنتی حتی نتونستم یه متن خوشگل براش بنویسم الان...

هیچ کاری نتونستم براش بکنم هیچ کاری.. فقط ادعا داشتم و منطق های مزخرف و چرت و پرت...

فکر کردم میتونم جامپ بزنم اما نشد که نشد..

روز پنج شنبه که بهم گفت، من فقط قدم زدم و گریه کردم... تا 1 شب قدم میزدم توی خیابون های زنجان و اشک میریختم و فقط یه چیز از خدا میخواستم که تنهام نذاره.

خدایا تو رو خدا باز هم تنهام نذار... نذار نابود بشم... میدونی که چقدر برام مهمه... هوامو داشته باش

۰ نظر
پوپو

بی تو سخته

الان که دارم تایپ میکنم مدام اهنگ دریا آرش و مسیح توی ذهنم و گوشم میام. یادته روزای آخر لب ساحل قدم زنان این آهنگ رو گوش میدادیم؟ یادمه آخرین بار غروب با هم خوندیم و خندیدیم.

خیلی دلم برات تنگ شده... با اینکه عید هرسال میری خونه اما اینبار میدونم بر نمیگردی...

لعنت به درس که نتونستم اوضاع مالیم رو طوری کنم زود ازدواج کنیم...

غر دارم میزنم اما واقعا نمیدونم چ کار کنم... خیلی دلم برات تنگ شده عزیزم :(

۰ نظر
پوپو

خدانگهدار عزیزدلم

امروز سه‌شنبه 21 اسفندماه 1397 برابر با 12 مارس 2019 میلادی عشق جانم برای همیشه با دنیای دانشجویی خداحافظی کرد

باورم نمیشه که دیگه نمیتونیم شب‌ها کنار ساحل با هم قدم بزنیم. خیلی سخته باور کنم که توی این سال‌ها هر وقت اراده کردم کنارم بودی و کلی خاطره خوب و گاها بد ساختیم. بیرون می‌رفتیم اونم همیشه باید دم ساحل قدم می‌زدیم. بعدش یا شیرموز می‌خوردیم اونم از بستنی شاد فقط! بستنی نعمت خیلی شیرین و بدمزه می‌زد.

گاهی شب‌ها گشنه بودیم و می‌رفتیم بهزاد کبابی البته تو عاشق دوش هستی. اونم دوش فقط حاج‌بابا! شب قدم زنون میرسوندمت خونه...

یادمه یه شب هوا خیلی بارون بود اما رفتیم دم ساحل. وسط زمستون بود! خیس شدیم چون بارون و باد شدید بود اما لذت بردیم...

خیلی خوشحالم همیشه کنارم بودی و تو رو به‌عنوان عشقم دارم اما یه حسرت بزرگ دارم. حسرتی که باعث میشه بغضم بگیره. امشب که گریه کردی خیلی دلم گرفت... به روت نیاوردم و حرف‌های امیدبخش زدم اما دوست داشتم پا به پات اشک بریزم

از تو چه پنهون بعد از خداحافظی به عشقت رفتم دم ساحل که خلوت بود و گریه کردم

بهت گفتم آدمی که قرار نیست واسه همیشه بره خداحافظی نمیکنه و به نظرم راست هم گفتم. گریه کردم و دلم میگیره از تمام لحظاتی که می تونستم کمی کمتر به کارهام بها بدم و کنارت باشم. خیلی متأسفم که خیلی روزها بهونه سربازی و زبان و هزارتا چیز مسخره رو آوردم و کنار هم نبودیم.

خیلی سریع سه سال شد! خیلی! هنوز باورم نمیشه برای همیشه میری و دیگه مثل الآن نمیشه دیوونه باشیم. بگی قلیون بزنیم بگم بابا ضرر داره اما آخرش بریم و بزنیم

یادش به خیر هتل کادوس همیشه می‌رفتیم چون کافی‌شاپش خوب بود. یه بار سفارشت رو بد آوردم و دیگه نرفتیم. همه‌جاهای اطراف رو رفته بودیم.

آخ الآن که دارم تایپ می‌کنم یه چیز یادم افتاد! کباب کثیف میدان شهرداری رشت رو نرفتیم! وای خدای من! قرار بود بریم!

عیب نره یه روز حتماً میریم...

هنوز باورم نمیشه که دیگه بهترین دوستم توی شهرم و توی دوران سختم داره میره. از امروز به بعد شدی خانم دکتر من. میری مطب تا طرح بگذرونی. عشق منی خانم دکتر من.

به خدا گفتم و بازم میگم که تمام سعی خودمو می‌کنم تا زودتر برای همیشه کنار هم باشیم. سال 98 سال ماست بهت قول میدم عزیزم. فقط فکرهای خوب کن و هیچ‌وقت اشک‌های قشنگت رو نبینم ایشالا.

بهترین زندگی من دوست دارم...

امیدوارم روزی برسه که این پست رو باهم بخونیم و غش‌غش بخندیم و بوست کنم و بگم دیدی همیشه کنار هم هستیم.

دوست دارم همیشه تا ابد

۰ نظر
پوپو

حس دلسوزی

گاهی مثل الان دلم برای خودم و گذشته سختم میسوزه... به انرژی جهان خیلی اعتقاد دارم پس دوست ندارم حال ارتعاش جهانی رو با کلمات منفی داغون کنم.... شاید فکر کنی چرت دارم میگم!

امروز دفاع عشق جان بود و خانواده ش کلی حضور داشتند. من نبودم اما دلم سوخت برای خودم که دفاع کردم بدون گفتن خانواده .... دفاع م واقعا شلوغ بود. 

اصلا بحث و ناراحتی م دفاع نیست، حرفم تنهایی خودمه. تنهایی نه به معنای دوست نداشتن و منزوی بودن، تنهای عاطفی و ساپورتی....

از لحاظ مالی و فکری و تجربی تنها بودیم. همیشه. قبل نوشتن این سطرها فقط گفتم خدایا کی قراره تموم بشه سختی ها‌. شاید فکر کنی ادم منفی هستم اما تیتر وبلاگ میکه همو قضاوت نکنیم.

همچنان در پی اپلای و سربازی و زبان. هر وقت زبان استارت میزنم مکث دارم! که چرا با بی پولی دوام میارم؟! بعد میگم برو دنبال رویاهات و تحمل کن. 

نمیدونم خدا چی بخواد ولی میدونم خیره... 

۰ نظر
پوپو

کلاف آرزوها

.

الان ساعت چهار صبح هستش و کتاب کلاف ارزوها رو تموم کردم.... 📑

کتاب روایت زن و شوهر روستایی هستش که راوی داستان (ژوسلین - خانم) برنده هیجده میلیون دلار در لاتاری میشه. چون درگیر زندگی ساده و کمی فقر بودند، شوهر (ژو) چک پول رو دزدیده و ناپدید میشه. باقی ماجرا هم میتونید بخونید.... 😏 

به شخصه خیلی اهل کتاب رمان و داستان نیستم اما این کتاب چند ویژگی داشت که منو محذوب کرد. اول از همه نثر روان و احساسی و ترجمه بسیار عالی مهم بودند و در آخر هم تعداد صفحات 😀  چون زیاد اهل داستان نیستم!

در کل توصیه میکنم بخرید (فیزیکی یا ایبوک) و بخونید. بنده در تبلت و در مسیرهای داخل شهر و اخر شب خوندم.


۰ نظر
پوپو