روزانه آقا برقی

قضاوت ممنوع، لطفا

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

عشقم رفت و رفت و رفت

روز 24 مرداد 98 رو نمیتونم تحت هیچ شرایط فراموش کنم.

یادمه پادگان نخبگان که بودم میخواستم از خاطراتم توی وبلاگم بنویسم اما اولین مطلبم بعد از این همه مدت تلخه تلخ.

هنوزم نمیتونم هضمش کنم و این دو روز فقط کارم شده قدم بزنم و فکر کنم و سیگار بکشم.

چقدر رویا داشتم اما فعلا همه باید بایکوت کنم.

روز پنج شنبه با هم قرار داشتیم. دو هفته بود اصلا ارتباط نداشتیم. میدیدم واتس آپ آنلاینه اما جواب منو نمیده. 

کلی ذوق داشتم و همو دیدیم. خیلی منطقی و مثل دو تا تحصیل کرده توافق کردیم جدا بشیم.

این متن رو فقط برای این مینویسم که این روزها یادم باشه. یادم بمونه چندماه قبل از عشق گفتم و رسیدن به هم. الان فقط و فقط یا باید بجنگم تا به اوضاع مالی مناسب برسم و یا قیدش رو بزنم.

خیلی برام سخته اینقدر راحت بگم. میدونم که اشتباه از خودم بود. میدونم من کم گذاشتم. اینقدر غرق در اهداف مزخرف و رفتن شدم که همه چی رو استاپ دادم.

دوست دارم داد بزنم. روی سر پدرم که هیچی برام نذاشت، روی سر مسئول های این مملکت که هیچ کاری برای منه نخبه نکردند، روی سر خانواده عشقم که انتظارات بالا دارند و از همه بیشتر روی سر خودم و کارهایی که نکردم و کارهایی که میتونستم بکنم.

هندزفری و آهنگ و سیگار رفیق منه این روزها...

از بخت بدم توی جمع بچه ها هستم و حوصله شونو ندارم اما دوست ندارم کسی بفهمه ناراحتم. از ضعیف بودن بدم میاد و همیشه میومد.

فقط یه چیز برام مونده و هر روز مدام تکرار میکنم که خدایا تنهام نذار... نذار مهر باطل به عشقمون بخوره...

منه لعنتی حتی نتونستم یه متن خوشگل براش بنویسم الان...

هیچ کاری نتونستم براش بکنم هیچ کاری.. فقط ادعا داشتم و منطق های مزخرف و چرت و پرت...

فکر کردم میتونم جامپ بزنم اما نشد که نشد..

روز پنج شنبه که بهم گفت، من فقط قدم زدم و گریه کردم... تا 1 شب قدم میزدم توی خیابون های زنجان و اشک میریختم و فقط یه چیز از خدا میخواستم که تنهام نذاره.

خدایا تو رو خدا باز هم تنهام نذار... نذار نابود بشم... میدونی که چقدر برام مهمه... هوامو داشته باش

۰ نظر
پوپو

و به من میگویند شانس الله!

آقا امروز یعنی دیروز دوشنبه، عجب روزی بود! با اینکه در نهایت این پست بار منفی داره اما دوست دارم برام یادگار بمونه تا دوباره ببینم و بخندم بهش!

من دوشنبه صبح قرار بود موتور خودم رو بفروشم. دلیلش هم طولانیه اما به توقیف موتور توسط پلیس محترم راهور و عدم ارائه گواهینامه توسط اینجانب و در نهایت ارسال پرونده به دادگاه بود. در دادگاه هم قاضی با کلی راه اومدن، حکم برید برای جریمه اما تعلیق یعنی اگر دوباره توقیف بشم باید جریمه رو پرداخت کنم.

منم خب دیدم موترو برام شر شده، گفتم ردش کنم و بفروشم. چقدر زنگ خور از دیوار و شیپور داشتم اما در نهایت به دوست بابام فروختم!

شب دوشنبه از ساعت 1 تا 5 صبح داخل رختخواب بودم و از بس فکر و خیال و استرس دفاع سربازی داشتم، خوابم نبرد. صبح ساعت 7:30 بیدار شدم تا برم برای سند زدن موتور و دریافت پول و....

یهو ساعت 8 صبح پیامکی دریافت کردم که دنیا برام سیاه شد! پیامک از داعا بود که دوره آموزشی رزم نخبگان وظیفه از یکم تیرماه به 15 مرداد موکول شده است! چرا آخه؟! من که این همه دومینو وار برنامه ریخته بودم!

با ذهن خراب و داغون رفتم دفترخانه برای کارهای اداری. استعلام گرفت و گفت 260 تومن جریمه پرداخت نشده داری!!! من؟! همین چند روز پیش بود که اینهمه پول دادم تا موتور از پارکینگ آزاد بشه!! گیج بودم و پیگیر نشدم اصلا و پرداخت کردم.

با حال داغون اومدم خونه و کلا روز دپرسی داشتم! بی حال و حوصله... همچنین یک ساعت پیش هم شاهکار تکمیل شد و از استاد دانشگاه UM مالزی که کلی از رزومه من خوش میومد و اصلا تقریبا اوکی شده بودیم، ایمیل دریافت کردم (بعد یک هفته بی خبری) که پوپو جان ببخش اما سرپرست پروژه میگه اینترنشنال دانشجو نگیر! موفق باشی و چندتا دعا و بای!

خلاصه روز بسیار پر باری بود و همه جوره از زمین و زمان خوردم. خداییش یکی این وبلاگ رو بخونه چه فکری در مورد من میکنه!!!

یعنی اساسی منتظرم که روزی بشه قهقه خنده بزنم بابت این حجم سختی فعلی!

یا رب خودت کمک حالمون باش

۰ نظر
پوپو

دعایی از ته دل...

امشب آخرین شب قدره... یادمه دوران دبیرستان و قبلش، این سه شب رو جوشن کبیر میخوندم. تند تند و واقعا خسته میشدم اما اعتقاد داشتم که کل گناه هام پاک میشه.

چندسالی میشه که نمیدونم اسمش رو چی بذارم و چرا، این شبها هم غرق در کار و زندگی میگذرونم.

یه جمله هستش که میگه در این شب ها هر دعایی بکنی، براورده میشه. اصلا با بعد مذهبیش کاری ندارم، اما میدونم هرکس آرزوهاش زنده باشه، بهش میرسه.

خدا میدونه چی توی دلم میگذره و این روزها چقدر استرس دارم. امیدوارم خودش کمک کنه. از جار زدن ارزوم لذت نمیبرم و دوست ندارم بنویسم و در اینده بخونم اما میدونم چه کاری تا اخر عمرم برام لذت بخشه. امیدوارم خدا، کاینات و هر آنچه که در زندگانی ما دخیله، کمک کنه به مراد دلم برسم.

اینقدر بعد دوران ارشد درگیر سربازی و کارهای بی محتوا شدم، که حس پوچی میکنم! دلم لک زده برای کار و پروژه علمی توپ! 

خدایا امیدوارم ک از سر تقصیرات من بگذری. گناه فقط نگاه و زبون بد نیست، هدر دادن بیهوده وقت و زمان هم گناهه از نظر من. خودت کمک کن انسانی بهتر بشم. خودت از دلم خبر داری، دستمو مثل همیشه بگیر.

خیلی مخلصم خداجون

۱ نظر
پوپو

آخرین لحظات 97

کم کم آخرین لحظات سال 97 هم سپری میکنم. در این لحظات مثل همه آدم ها دعاهای کلیشه و البته مهم سلامتی، شادی و موفقیت برای خودم و همه افراد دارم.

مهمترین اتفاقی که برام توی سال جددی می تونه رخ بده اتمام سربازی و خروج از کشور هستش. حداقل خروج از خونه فعلی کمترین حد توقع من از کائنات و خداوند هستش.

خدا کمک کنه بتونم مفید باشم و شاد و ستون!

به امید 98 پر از شادی و موفقیت برای همه :)

۰ نظر
پوپو

آخرش چی میشه؟

از امروز و این پست دیگه روز شمار نمیزنم... چه کار عبثی بود!! 

فکرم همچنان مشغول و به قول عشق جان بی قراری دارم! پذیرش دانشگاه  UM مالزی رو دارم اما هنوز مدرک آزاد نکردم و زبان نگرفتم. راستش میخوام ارشد دوباره بخونم چون پول آزادسازی مدرک ها رو ندارم. کارشناسی هم ورودی ما گرون شده اما با پولی که از سربازی نخبگان میگیرم میشه جورش کرد.

از غر زدن متنفرم با اینکه انجامش میدم اما خب گاهی به آدم فشار میاد. امیدوارم یه روزی که این مطلب رو میخونم از ته دل بخندم!

امروز زبان خوب خوندم. به زودی باید امتحان بدم. مقاله اخرم هم داخل سایت متافوتبال انلاین شد. 

خدا خودش کمک کنه...

۰ نظر
پوپو