دو روز پیش آزمون آیلتس دادم و چقدر در یک ماه اخیر دلم برای نوشتن لک زده بود.. از تحلیل ها و اتفاقات زندگیم... اما دستم به نوشتن نمی آید...

به خاظر هزاران دلایل قید فضای مجازی رو زدم تا با ذهن باز و ازادتری به استقبال آزمون برم... اما نمیشه.. نشد..

این چند روز که از سقوط هواپیما میگذره، خودم رو زدم به اون راه ... گفتم سکوت کن... سکوت کن و فقط بزن برو از اینجا...

اما نمیتونم.. بخدا نمیتونم...

لیست سقوط کرده ها رو دیدم.. 14 تا از دانشگاه آلبرتای کانادا بودند.. دو تا استاد دانشگاه...

بابا به کی بگم اشک و خشم رو... چزا و به چه علت باید زندگیشون به سادگی به فاک بره...

خدایا چه باید کرد... خودم در راه علم خیلی چیزهامو از دست دادم... تاوان زیاد دادم و وقتی خودمو جای اونا میذارم جز گریه هیچی نمیتونم بکنم...

بخدا ساده نیست.. به والله قسم شو آف نیست... به اون کائنات قسم هضمش ساده نیست..

چرا آخه؟ به چه علت؟ یکی توضیح بده.... چرا باید اینقدر تاوان بدیم... تا کجا؟ تا چه روزی؟ یکی بهمون بگه...

بدنامون از غصه سر شده.. بی حس شده...

ای خدای بزرگ....میدونم که تو هم داری به حال ما گریه میکنی... نفرین شدیم... نفرین...

از چی بنویسم؟ از چی؟ وقتی تا گردن توی باتلاق مدفون شدیم... بی کس و کار شدیم همه مون... وقتی اسیر نون به نرخ روز خورها شدیم.. که بابت 100 تومن پول بیشتر جفتک میندازن.... 

ای خدا خودت به همه صبر بده... فقط همین...